خفن بگو لااله الا الله

ساخت وبلاگ
1- 21 ساله و دانشجوی رشتۀ عمران. از طریق آشنا و ارتباطات و سفارش‌ها، بالأخره در دفتر حسین عبدالباقی مشغول کارآموزی می‌شود. (از خوشحالی در پوست خودش نمی‌گنجد.) پنجمین روز کاری‌اش آخرین روز زندگی‌اش بود.2- علاوه بر گرما، ریزگردها باعث شد که تصمیم بگیرد دوشنبه به مغازه نرود. اما صبح یادش آمد که باید آشغال‌ها را جمع کند و دستی به سر و روی آن‌جا بکشد. می‌رود و دیگر باز نمی‌گردد.3- روز قبل عزمش را جزم کرده بود که فردا برود و با او یک دعوای حسابی راه بیندازد. اما صبح سبک و سنگین می‌کند و به این نتیجه می‌رسد که ارزشش را ندارد. بی‌انصافی او را نادیده می‌گیرد. حالا به همه می‌گوید چون او را بخشیدم، خدا به من عمر دوباره بخشید.4- داروها در ماهشهر نبود. تصمیم می‌گیرد به آبادان بیاید. دو نوجوان هم برای تفریح با عمه‌شان همراه می‌شوند. همگی در بستنی‌فروشی دفن می‌شوند.5-- زن روستایی آدرس دقیق مطب را بلد نبود. رانندۀ تاکسی او را به لین یک می‌برد. آن‌جا متوجه اشتباه می‌شوند و برمی‌گردند به امیری. ده دقیقه پیش ساختمان ریزش کرده بود. آن زن هر روز نان محلی می‌پزد و به شهر می‌آید تا به امدادگران بدهد.6- باقلواهای منحصربه‌فردش در شهر معروف بود، اما مغازه‌اش به چشم نمی‌آمد. با موفقیت و خوشحالی توانست مغازه‌اش را به چشم‌گیرترین ساختمان شهر منتقل کند. هجده روز بعد نه باقلوایی ماند و نه باقلوافروشی.7- ناراحت بود که برادر بزرگ‌ترش کارگر یک ساختمان لاکچری شده ولی او را به ساختمانی معمولی فرستاده‌اند. بعدها که جسد لهیدۀ برادرش را به صورت یک ورقۀ کارتن آوردند، دچار یک احساس عمیق پیچیدۀ غم و شادی شد. برادرش را از روی کفش‌، لباس و مچ‌بند شناسایی کردند.8- ظهر بود و هوا گرم بود و همۀ کارگران آن مجموعه تشنه بودند خفن بگو لااله الا الله...
ما را در سایت خفن بگو لااله الا الله دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yade-me بازدید : 307 تاريخ : شنبه 18 تير 1401 ساعت: 20:58

صبح ها مسیر ثابتی دارم و اگر عجله نداشته باشم آنقدر در ایستگاه منتظر می مانم تا تاکسی مورد علاقه ام برسد. در واقع راننده این تاکسی را دوست دارم. راننده پیر و درشت هیکلی با دست های قوی و آفتاب سوخته و چشم های مشکی رنگ است که تابستان و زمستان سر شیشه ماشین را باز می گذارد و با آنکه چهار سال است بیشتر صبح ها سوار ماشینش می شوم فقط سه چهار بار صدای بم و خش دارش را شنیده ام. ماشینش نه ضبط دارد، نه رادیو و شاید همین سکوت، حضورش را این چنین لذت بخش می کند.ما هر روز از مسیر ثابتی می رویم، فقط چهارشنبه های آخر هر ماه راننده مسیر همیشگی مان را عوض می کند. یکی از چهارشنبه های آخر ماه به او گفتم +«از این طرف راهمون دور می شه ها.»-«می دونم.»دیگر هیچ کدام حرفی نزدیم و او باز هر روز از مسیر همیشگی می رفت و چهارشنبه های آخر ماه مسیر دورتر را انتخاب می کرد. چهارشنبه آخر ماه پیش وقتی از مسیر دورتر می رفت، سر یک کوچه ترمز کرد نگاهی به این طرف و آن طرف انداخت، بعد گفت؛ «ببخشید الان برمی گردم» و از ماشین پیاده شد. دوباره کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد، یک کوچه را تا نیمه رفت و برگشت بعد سوار شد و رفتیم. به دست هایش نگاه کردم، فرمان را آنقدر محکم گرفته بود که ترسیدم از جا کنده شود، اما لرزش دست هایش پیدا بود، پرسیدم «حالتون خوبه؟» گفت «نه.» نگاهش کردم و بعد برایم تعریف کرد.چهل و شش سال پیش عاشق دختر جوانی می شود. چهارشنبه آخر یک ماه دختر جوان به او می گوید خانواده اش اجازه نمی دهند با او ازدواج کند. راننده از دختر جوان می خواهد لااقل ماهی یک بار او را از دور ببیند. دختر جوان قول می دهد تا آخر عمر چهارشنبه آخر هر ماه سر این کوچه بیاید. چهل و شش سال دختر جوان چهارشنبه آخر هر ماه سر کوچه آمده، خفن بگو لااله الا الله...
ما را در سایت خفن بگو لااله الا الله دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yade-me بازدید : 109 تاريخ : شنبه 18 تير 1401 ساعت: 20:58

کوکبِ بخت مرا هیچ منجم نشناخت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم‌... این مطلب شاید کامل شود... خفن بگو لااله الا الله...
ما را در سایت خفن بگو لااله الا الله دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : yade-me بازدید : 111 تاريخ : شنبه 18 تير 1401 ساعت: 20:58